صیاد و ضدانقلاب


 

نویسنده: شمسی خسروی




 
موقع پخش خبر، علي به صفحه‌ی ساعت مچی‌اش نگاه کرد. راديو را روشن کرد.
صداي مجري خبر در فضاي سواري ژيان پيچيد.
ناو کانستليشن آمريکايي راهي خليج فارس شده است. به گزارش...
علي نگاهي به دوستان همراهش کرد.
-می‌بینید! بعضی‌ها می‌گویند خبري نيست. دلشان خوش است. به نظر من برويم يک جايي و بنشينم با هم در خصوص اين موضوع گپي بزنيم. فکر می‌کنم، همين روزهاست که آمریکایی‌ها به طمع اشغال کشورمان به ما حمله کنند.
رحيم سر تکان داد.
-موافقم.
چشمش که به مناره هاي مسجد افتاد، ماشين را کنار خيابان متوقف کرد.
-همين مسجد می‌نشینیم و حرف هامان را می‌زنیم.
ناصر زودتر از همه پياده شده و به سوي مسجد رفت. اشاره کرد که در مسجد باز است و آن‌ها هم بيايند.
نشستند گوشه مسجد و علي سخن را اين گونه آغاز کرد.
-خبر را که شنيديد. لابد دلتان نمی‌خواهد که يک دفعه و بي هيچ مقدمه و پيش ذهني شبيخون بخوريم. ما بايد براي پيشگيري از اين فاجعه، راه حلي پيدا کنيم.
غفراللهي ابرو بالا انداخت.
-منظورت اين است که ارتش آماده باش بدهد؟
علي رو زانوها جابه جا شد.
-جنگي که پيش رو داريم، يک دشمني تمام عيار و يک شبيخون واقعي از طرف دشمنان انقلاب اسلامي است. مردم هم بايد به نوعي در اين جنگ سهيم باشند. بدون حضور مردم کاري از پيش نمی‌رود. بايد بيايند. فکر می‌کنم بايد يک سازمان مردمي را ايجاد کنيم و از مردم بخواهيم که در آن عضو شوند و آموزش‌های نظامي لازم را ببينند.
رحيم دستش را زير چانه گذاشت.
-تو همين اصفهان آن قدر آدم آماده و علاقه مند هست که می‌شود از همين جا شروع کرد.
علي در دفترچه اي که از جيبش درآورده بود، چيزي نوشت و توضيح داد که می‌شود در بيست مسجد اصفهان، عضوگيري را شروع کرد. ادامه داد: اطمينان دارم افراد زيادي براي ثبت نام مراجعه خواهند کرد. اگر براي هر مسجدي بيست نفر مربي آموزشي نظامي در نظر بگيريم، نياز به چهارصد مربي داريم.
رحيم نفس عميقي کشيد و دو زانو نشست.
-اين همه مربي را چگونه بايد تأمين و هماهنگ کنيم.
علي دستي به گونه‌هایش کشيد. هماهنگ کننده‌ی پادگان‌های اصفهان بود و با يک تلفن می‌توانست افراد زيادي را براي برنامه هاي مختلف آماده کند.
_مسئوليت تأمين نيرو و مربيان آموزش نظامي با من. اين کا را فردا در صبحگاه مرکز آموزش توپخانه اعلام و انجام خواهم داد.
-به مرکز آموزش توپخانه برگشتند و در اتاق فرماندهي جمع شدند. علي با بخش انتشارات مرکز آموزش تماس گرفت و گفت:
-همين امشب حدود هزار برگه براي معرفي و ثبت نام مربيان آمده کنيد. صبح فردا ثبت نام داريم.
-چشم قربان!
گوشي را که گذاشت، گفت:«اگر اساتيد آماده‌ی کار باشند، عضوگيري از بين مردم کار سختي نيست.»
صبح زود بعد از اجراي مراسم صبحگاه، پشت سخنگاه ايستاد.
-عزيزان! خطر را به شدت احساس می‌کنم! ناوي که آمریکایی‌ها راهي خليج فارس کرده‌اند، قطعاً به قصد ايجاد صلح و روابط حسنه نمی‌آید. آن‌ها فکرهايي در سر دارند. بايد پيش از آنکه از دشمن رو دست بخوريم، آماده باشيم.درچنين شرايطي نه تنها ارتشيان، بلکه آحاد مردم بايد آمادگي رزم و دفاع از خود و کشورشان را داشته باشند. براي رسيدن به اين چشم انداز، بايد از شما که در رزم و تمرينات نظامي ورزيده و آموزش دیده‌اید، کمک بگيريم. هر کس داوطلب آموزش نيروهاي مردمي است، بيايد و مشخصات و تخصص اش را در اين برگه بنويسد.
دسته اي کاغذ تو دستش بود که بايد هر داوطلبي يکي از آن‌ها را دريافت و تکميل می‌کرد. بعد از مراسم، برگه‌ها را بين افراد مرکز آموزش توپخانه توزيع کردند.
افسران و درجه داران يکي يکي می‌آمدند و برگه را می‌گرفتند و مشخصات خودشان را در آن می‌نوشتند. شب وقتي علي با مسئول ثبت نام تماس گرفت، از خبر متصدي ثبت نام به وجد آمد.
-قربان! فقط امروز هشتصدنفر براي تعليم نيروهاي مردمي ثبت نام کرده‌اند.
علي لبخند زد.
-ولي نيروي مورد نياز ما چهار صد نفر بود... اشکال ندارد. نام همه را در يک دفتر مشخص ثبت کنيد.
در جلسه اي که با دوستانش داشت، گفت: «بايد به مساجد و مدارس اعلام کنيم در صورتي که مايل باشند و عضوگيري کنند، ما هم آماده‌ایم مربي آموزشي براي آموزش دفاع شخصي و نظامي برايشان بفرستيم.
حالا با يک تدبير آگاهانه بسيج مردمي را بنياد گذاشته و سازماندهي آن را آغاز کرده بود. به همين سرعت و با مديريتي قرص و محکم.
چمران یوزی‌اش را مثل عصا در دست گرفته بود و از پشت شيشه عينکش گروه را می‌نگریست.
-بايد ضد انقلاب‌هایی را که پنجاه و دو نفر از پاسدارها را به شهادت رسانده‌اند، پيدا کنيم. ضمن اينکه نحوه‌ی به شهادت رساندن آن‌ها را هم بايد کشف کنيم.
کسي بيخ گوش او چيزي گفت و چمران قدري سکوت کرد و ادامه داد.
-همين حالا خبر رسيده که در دهکده‌ی شيندرا (1) مقداري مهمات ذخيره شده که اين مواد را ضد انقلاب آنجا گذاشته تا براي از پا در آوردن نيروهاي انقلابي از آن‌ها استفاده کند. به نظر می‌رسد در حال حاضر پيدا کردن مهمات و عاملان آن، واجب‌تر از ديگر کارهاست.
گروه هشت نفره راهي شيندرا شدند. علي هم با آن‌ها بود. ژ -سه اي را تحويل گرفت با 40فشنگ. همگي تو بالگرد نشستند. بالگرد از ميان کوه‌ها و دره‌ها گذشت. توي دره اي پياده شدند. کمي آن طرف تر کلبه اي توجه آنان را به خود جلب کرد. پيرزن و پيرمردي در آن بودند. علي جلو رفت. پيرزن با پيراهن چين دار بلند که گل‌های سرخابي و زرد داشت، آمد جلو. علي سلام کرد.
-مادرجان! اين طرف‌ها غير از کلبه‌ی شما، جاي مسکوني ديگري وجود دارد يا نه؟
پيرزن پرسنده نگاه کرد و پيرمرد آمد و قدري جلوتر از او، رو در روي علي ايستاد. گلوله اي از بيخ گوش علي نفير کشيد و گذشت. اطرافش را پاييد. پيشمرگ کردي که راه بلد بود به ميان کوه اشاره کرد که در تاريک و روشناي غروب به سختي ديده می‌شد.
-از آنجا بود.
منگوله هاي دستاري که به سر بسته بود، رو پیشانی‌اش را پوشانده بود. پر دستارش را که رو سینه‌اش افتاده بود، عقب زد و به اشاره‌ی علي، او هم به طرف جان پناه رفت. گلوله اي ديگر شليک شد. علي طوري که همه بشنوند، گفت:«ما شليک نمی‌کنیم. فشنگ زيادي نداريم و بايد همين تعداد را براي مبادا نگه داريم.»
بالگردي که آن‌ها را رسانده بود، بلند شد و چند دقيقه بعد دوباره فرود آمد. چمران که پياده شد، علي نفس راحتي کشيد، اما کسي آن‌ها را نديد.
چمران شروع کرد به تيرا ندازي. صداي فريادي بلند شد. سرگرد عابدي بود. لباس خلبانی‌اش خيس خون شده بود. و از زخم کتفش، ردي از خون روي لباسش کشيده می‌شد. گروهي سوار بالگرد شدند و رفتند. صدا از کسي در نمی‌آمد، مباد که ضد انقلاب‌ها رد صدا را بگيرند و بقيه را هم بزنند. علي نگاه کرد به همراهانش. بي آنکه کلامي رد و بدل شود، انگار به همديگر می‌گفتند:«ما را جا گذاشتند و رفتند.»
علي رو کرد به آن‌ها.
-از همين يال، بالا برويد تا نوک تپه.
و خودش جلو افتاد. بالاي تپه آرايش دفاعي گرفتند. براي آن‌ها که هيچ کدامشان را نمی‌شناخت و از شهرهاي مختلف براي سرکوب ضد انقلاب آمده بودند، توضيح داد که دوره هاي مختلف چتربازي، تکاوري و نقشه خواني را ديده و به تخصص‌های نظامي زيادي آشنايي دارد.
-من از اين لحظه فرمانده شما هستم. بايد تا صبح دفاع کنيم تا به کمکمان بيايند.
از دل کوه گاهي صداي شليک چند گلوله می‌آمد و پيدا بود که ضد انقلاب، رد آن‌ها را گم کرده و گاهي شلیک‌های بي هدف می‌کند.
علي سر فرو افکند و فکر کرد. در اين هنگامه که نه نقشه و نه بي سيم داشتند و حتي نمی‌دانستند کجا گير کرده‌اند، چه بايد کرد؟ نشست روي زمين. پاسدارها هم نشستند جلو او.
-دعاي آقا امام زمان (عج) را می‌خوانیم.
خواند و گروه گوش به او داشتند. تاکتيک عبور از منطقه در شرايط محاصره دشمن به ذهنش رسيد. به صداي بالگردهايي که از سردشت به بانه می‌رفتند، همه سر بالا کرده و نگاه کردند. يکي از پاسدارها از ميان جمع غريد:«ما را گم کرده‌اند. کاش می‌آمدند و ما را می‌بردند.»
شروع کرد به آموزش نيروها با خيز يکصد متر، توقف براي استراق سمع، عبور از محل خطر در شب را به آن‌ها گفت و براي آن‌ها شماره گذاشت و راه افتادند. خودش جلو ستون بود. صداي پارس سگي را از دور شنيد و با ديدن.
کور سوي چراغ، به آن سمت رفت.
-بايد از دل اين کوه‌ها خارج شويم تا نجات پيدا کنيم. تا وقتي توي اين تپه ماهورها هستيم، راه نجات نداريم.
کنار پل کلته که رسيدند، پاسگاه ژاندارمري را ديدند. دو سرباز ژ -3 در دست نگهباني می‌دادند. علي رو کرد به همراهانش.
-همين جا بمانيد. من با اين برادرمان می‌روم جلو که راه را باز کنيم. فقط به هيچ وجه شليک نکنيد.
به پيشمرگ کُرد اشاره کرد که دنبالش بيايد. مرد دستي به کمر شلوار کردي سياهش کشيد.
-ژاندارم‌ها بدون ايست، می‌زنند، من نمی‌آیم جلوتر.
علي نيم نگاهي به او انداخت و دندان بر لب گذاشت.
-باشد. بمان!
رفت تو جاده، هنوز به پل نرسيده بود که گلوله اي به طرفش شليک شد. سر دزديد و فرياد برآورد.
-نزنيد! من سروان صياد شیرازی‌ام.
کسي از آن سو فرياد کشيد:
-اسلحه‌ات را بينداز زمين. دستت روي سرت باشد و بيا جلو.
اسلحه را انداخت. دوباره از بالاي برج نگهباني رگباري به طرف جاده شليک شد. خون زير پوست علي دويد.
-د نزن برادر! آن‌ها همراهان من هستند.
فريادش چنان بود که صدايش در دل جاده پيچيد. شلیک‌ها قطع شد و پاسدارها آرام برخاستند و به طرف پاسگاه کشيده شدند. چمران که رسيد، براي علي آغوش گشود.
-شما قهرمانيد سروان. هم خودتان، هم افرادي که همراهتان بودند. بعد خنديد و سر تکان داد. دستش رو شانه علي بود.
-ما آمديم کمک شما، اما شما را پيدا نکرديم. سرگرد عابدي هم تير خورد و فکر کرديم با آن وضع خون ريزي اگر رهايش کنيم، شهيد می‌شود. تا همين حالا هم در بيمارستان بوديم.
علي حال خلبان را پرسيد. چمران سر تکان داد. لبخند نامحسوسي تو صورتش نشسته بود.
-خوب است.از مرگ نجات پيدا کرده.
از بالگرد پريد بيرون. ژ -3 تو دستش بود. نيروها را هدايت می‌کرد که بدون هيچ وحشتي بيرون بيايند.
-اينجا صلوات آباد است.زير پايمان ضد انقلاب کمين کرده، مراقب نباشيم، تکه بزرگه گوشمان است.
نيروها را به طرف نوک گردنه هدايت می‌کرد. علي گاه تا جلو ستون می‌دوید و ستون را نظم می‌داد و برمي گشت تا آن‌ها را که عقب مانده‌اند، به بقيه برساند. از تک تيراندازي که کنار معبر گذاشته بودند، گلوله‌هایی شليک شد. گرد و غبار غليظي تو هوا بلند شد. صداي ناله و فريادي از جلو ستون شنيده می‌شد. علي اسلحه را به دست ديگرش داد و دويد تا سر ستون. چند تا از پاسدارها مجروح شده بودند. جلوتر محمد را ديد، غرقه به خون. نگاهش به راهي نامعلوم خيره ماند بود و سربازي بالاي سرش بي صدا اشک می‌ریخت. بغض گلوي علي را فشرد.
-گريه نکن!
روي صحبتش با سرباز بود و نگاه به محمد داشت. مجروح‌ها را روي دوش گرفتند و پيکر محمد را هم.
شدت تيراندازي طوري بود که از بغل گوش نيروها می‌گذشت. سربازي که از لحظه شهادت محمد، بغض کرده و با چشمان سرخ اين سو و آن سو را می‌پایید، تکبير گفت:گلوله اي به پايش خورد و انگار آتش دلش سرد شده باشد، آهي کشيد و لبخندي بر چهره‌اش نشست. دوباره ستون جلو افتاده بود و کلافگي با همه جمعي که داشت، تو سر علي دويد.
-خدايا کمکمان کن.
از پشت نيروهاي ضد انقلاب، گروه خود را کشيده بود جلو. بي سيم که زدند، علي پريد و آن را گرفت.
-ما رسیده‌ایم جلو مدخل تنگه‌ی گردنه صلوات آباد.
علي جلو پايش را کاويد.
-ضد انقلاب شما را نديد؟
صداي خش خش تو بي سيم پيچيد و تماس که قطع شد، نيروها با قوت و شتاب بيشتري جلو رفتند. شليک گلوله‌ها قطع شده بود، اما سرماي هواي کوهستاني، جانشان را می‌لرزاند و مغز استخوان را می‌سوزاند. به مدخل که رسيدند، خبري از ضد انقلاب نبود. چند از پاسدارها بنا کردن به تکبير گفتن. داوطلب‌ها افتادند جلو.
-ما با تويوتا و سيمرغ می‌رویم.
علي توي نفربر نشست:«من هم جلوتر می‌روم تا با خيال راحت، عقب ما بياييد.»
از سمت گردنه تا ورودي سنندج را رفتند. جلو سيلو، نيروها به صورت
دفاع دور تا دور شهر را محاصره کردند. علي تو بلندگوي دستي گفت:«شهر در محاصره است. ضد انقلاب به تله افتاده و راهي ندارد.»
شب برگه‌هایی را تنظيم کردند تا از صبح در خانه‌ها بروند و تعهد بگيرند که کسي ضد انقلاب را به خانه‌اش راه ندهد و اسلحه يا تجهيزات آن‌ها را نگه ندارد، در غير اين صورت شريک جرم محسوب می‌شود.
سنگرهاي ضد انقلاب را در ورودي شهر پيدا کردند. يکي از سربازها خنديد و صدايش پيچيد.
-جا تر است و بچه نيست.
علي دور دست جاده را پاييد.
-پيدايشان می‌کنیم. این‌ها راهي جز اينکه خودشان را معرفي کنند يا تو هزار سوراخ سمبه پنهان شوند، ندارند.
رفتند توي سنگرها که پر بود از لباس و وسايل شخصي، شانه و لوازم آرايش. يکي از سنگر کناري داد زد.
-اينجا قرص ضد حاملگي...
سکوت در گرفت.
-معلوم نيست به فکر مبارزه بوده‌اند يا دختران بيچاره را به فساد می‌کشانده اند! صبح زود چند نفر از خانوده ها آمدند و محل اختفاي تعدادي از ضد انقلابيون را افشا کردند. نيروها به آنجا رفتند. چند دختر و پسر نوجوان هم بين آن‌ها بودند، دو آتشه و داغ‌تر از بزرگ‌ترهای سازمان. يکي از دخترها فحاشي می‌کرد.
-از شهر ما گورتان را گم کنيد. آمده‌اید که چه؟استقلال و امنيت ما را به هم زده‌اید.
بروجردي دختر را که لباس‌های چريکي سبز تنش بود و موهايش را با کلاه سبزي پوشانده بود، صدا زد.
-فکر نمی‌کنی وقتش شده که رؤساي ترسويت را معرفي کني و جان خودت را خلاص. دختر غيظ کرده نگاهش کرد.
-به آرزويتان نمی‌رسید که بقيه را هم مثل ما دستگير کنيد.
بروجردي سرتاسر اتاق کوچکي را که توي آن بازجويي می‌کرد، قدم زد. علي آرام در گوشه اي ايستاده بود و او را می‌پایید که به دختر می‌گفت:«منظورتان از اينکه پسر و دختر توي يک سنگر زندگي می‌کنید و غذا می‌خورید و می‌خوابید چيست؟» و دختر که لبانش خشک و رنگ پوستش گچي شده بود، سر فرو افکند.
-مشي سازماني ماست.
-علي سر تکان داد. بسته هاي قرص ضد بارداري جلو چشمش مجسم شد و صداي بروجردي تو اتاق پيچيد.
-يعني با نامحرم تو يک سنگر می‌خورید و می‌خوابید، چون که مشي سازمان است؟!
دختر غر زد و با آستين لباس چریکی‌اش، گونه‌ها و دور لب‌هایش را خاراند. کلافگي از حرکاتش پيدا بود.
-مرا بکش! براي من زندگي کردن بدون حضور در تشکيلات و بودن در کنار دوستانم معنا ندارد. من...
-نمک به حرام را اينجا آورده‌اند؟!
صداي پيرمردي که با سرباز نگهبان پشت در حرف می‌زد، رشته کلام دختر را قطع کرد. چشم‌های درشت سياهش را به در دوخت.
-او را کي صدا کرده؟ براي چي او را کشانديد اينجا؟
گفت و تف کرد. تلخ و گزنده، زير لب ناسزا می‌گفت.
تقه اي به در خورد و سرباز در را باز کرد. احترام نظامي بجاي آورد.
-قربان! پدر اين دختر آمده است.
علي اشاره کرد که بگذاريد به یاد تو. پيرمرد قامت خميده لبه دستارش را از روي شانه عقب زد. شلوار کردي پوشيده بود. و چارق به پا داشت. جلو در ايستاد. قامتش ضد نور شد. چيزي از چهره‌اش پيدا نبود. با گردن خميده، دختر را پاييد.
-تف به رويت دختر! آبروي من و ننه پيرت را بردي براي کي؟ براي چي؟
دختر، صورتش را توهين آميز جمع کرد و چيزي گفت. بروجردي نگاهش کرد.
-مؤدب باش! پدرت است!
دختر نگاه کرد و سر فرو افکند. پيرمرد زانو خميده و آرام، قدمي به جلو برداشت. بغض تو صدايش شکست.
-يک سال است چشممان به در خشک شده. پيش فک و فاميل آبرو برايمان نمانده. حمله کرد به دختر. مشتي حواله‌ی او داد که علي واسطه شد و پيرمرد، نم چشمانش را با پشت دست گرفت. انگار ياد همه‌ی دغدغه‌ها و دشواری‌ها و نيش و کنایه‌ها افتاده باشد.
دختر ابروها را در هم گره کرد و به کف سيماني اتاق خيره شد. علي پيرمرد را بيرون برد. چهره‌ها و تنه هاي باد کرده و در حال متلاشي توي سنگر منافقين، پيش چشمش تداعي شد.
-پدرجان! خدا را شکر کن که دخترت را زنده دستگير کرده‌ایم. چند تا از این‌ها را کشته‌اند، مبادا که دست ماها بيفتند و اطلاعات را لو دهند.
مرد با شانه هاي افتاده، لب بر چيد.
-اين دختر که به درد ما نمی‌خورد. يک سال از خانه دور بوده، من و مادرش از غصه پير شده‌ایم. گفت و قطره اشکي از گوشه چشمش سر رفت. بغض فرو خفته اي گلوي علي را فشرد. رو برگرداند تا پيرمرد نگاه بارانی‌اش را نبيند.

پي نوشت ها :
 

1. یکی از روستاهای اطراف سردشت کردستان

منبع:
خسروی، شمسی؛ (1387) آرام‌تر از همیشه، ویراستار: علی اعوانی، تهران، انتشارات سازمان عقیدتی سیاسی ارتش، چاپ اول.